جدول جو
جدول جو

معنی مردم دار - جستجوی لغت در جدول جو

مردم دار
کسی که با مردم خوش رفتاری کند
تصویری از مردم دار
تصویر مردم دار
فرهنگ فارسی عمید
مردم دار
(خَلْ وَ گُ)
خوش سلوک. خوش رفتار. که با مردم باحسن سلوک. خوشروئی و ملایمت رفتار کند. که دیگران رانیازارد و نرنجاند. که پاسدار خاطر مردمان باشد: مردم دار و خداوند دوست بودی. (سیاست نامه).
نرگس مست نوازش کن مردم دارش
خون عاشق به قدح گر بخورد نوشش باد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
مردم دار
کسی که با مردم بخوشی رفتار کند آنکه با دیگران مماشات و مدارا کند: و مردم دار و خداوند دوست بودی
فرهنگ لغت هوشیار
مردم دار
خلیق، مردم یار
متضاد: مردم آزار، مردم خوار
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مردم آزار
تصویر مردم آزار
کسی که با مردم بدرفتاری می کند، بی رحم، ستمگر، ظالم، بیدادگر، جبّار، ستمکار، گرداس، جائر، ستم کیش، ظلم پیشه، جفا پیشه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مردم داری
تصویر مردم داری
مدارا و ملاطفت، خوش رفتاری با مردم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مردم سار
تصویر مردم سار
دارای خصلت انسانی، برای مثال همچنین در سرای حکمت و شرع / آدمی سیر باش و مردم سار (سنائی۲ - ۱۴۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مردم خوار
تصویر مردم خوار
آدم خوار، موجود وحشی که گوشت انسان را بخورد، مردم خوار، ستمکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرده دار
تصویر پرده دار
کسی که در قدیم در دربار پادشاهان و بزرگان مراقب بار یافتن اشخاص بوده، حاجب، دربان، برای مثال آن را که عقل و همت و تدبیر و رای نیست / خوش گفت پرده دار که کس در سرای نیست (سعدی - ۱۶۵)
فرهنگ فارسی عمید
(خَ لَ پَ)
ظالم. جفاکار. (آنندراج). موذی که آزار و اذیتش به خلایق رسد. که به دیگران ضرر و آسیب رساند:
مرغزاری است این جهان که در او
عامه شوکان مردم آزارند.
ناصرخسرو.
زن از مرد موذی به بسیار به
سگ از مردم مردم آزار به.
سعدی.
گاوان و خران باربردار
به ز آدمیان مردم آزار.
سعدی.
بخور مردم آزار را خون و مال
که از مرغ بد کنده به پر و بال.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(خَلْ وَ پَ رَ)
آدم خوار. که گوشت آدمیزاده خورد. مردم خور: با ملک ترک دویست پیل بود کارزاری و سیصد شیر مردم خوار. (ترجمه طبری بلعمی). فوری نام قومی است هم از خرخیز... و با دیگر خرخیزیان نیامیزند و مردم خوارند و بی رحم. (حدود العالم). اندر حدود ختن مردمانند وحشی و مردم خوار. (حدود العالم).
چو کوه کوه در او موجهای تندروش
چو پیل پیل نهنگان هول مردم خوار.
فرخی.
اسکندر بخندید و گفت شاه مردم خوار نیست که تو نمی یاری آمدن. (اسکندرنامه، خطی). قومی دیو مردم اندکه مردم خورند و شاه ایشان زنگی ای است مردم خوار و هفتاد هزار زنگی مردم خوار در خیل اویند. (اسکندرنامۀخطی). بادی مخالف برآمد و ما را به ولایت زنگبار افکند پیش جماعتی مردم خوار. (مجمل التواریخ).
مردمان همچو گرگ مردم خوار
گاه مردم خورند و گه مردار.
نظامی.
شیرداران دو شیر مردم خوار
یله کردند بر نشانۀ کار.
نظامی.
و آن بیابانیان زنگی سار
دیو مردم شدند و مردم خوار.
نظامی.
آنجاکه در شاهوار است نهنگ مردم خوار است. (گلستان).
در برابر چو گوسفند سلیم
در قفاهمچو گرگ مردم خوار.
سعدی.
، محو و نابودکننده. از میان برندۀ مردم: در این دنیای فریبنده مردم خوار چندانی بمانم که کارنامه این خاندان بزرگ را برانم. (تاریخ بیهقی ص 393)
لغت نامه دهخدا
(مَ هََ)
طبلۀ مرهم. (آنندراج). ظرفی که در آن مرهم را ضبط می کنند. (ناظم الاطباء). ظرفی سفالین یا چوبین و غیره که مرهم در آن نهادندی:
پرنگردد زخمت از مرهم مسیح
گر شود افلاک مرهم دان او.
مسیح کاشی (از آنندراج).
سینه ریشانیم دارد این دهن درمان ما
ای نمکدان لب لعل تو مرهم دان ما.
محمدقلی سلیم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا چَ / چِ کَ /کِ)
مریض دارنده. آنکه مریض و بیمار دارد. بیماردار. پرستار
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ کُ نَنْ دَ / دِ)
عزادار. (ناظم الاطباء). سوکدار
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ / دِ)
چون مرده. مانند مرده. ساکت و ساکن. خموش. و بی حرکت:
خمش کن مرده وار ای دل ازیرا
به هستی متهم ما زین زبانیم.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
حاجب. (دهار). سادن. خرم باش. دربان. (غیاث اللغات) :
چنین گفت با پرده داران اوی
پرستنده و پایکاران اوی.
فردوسی.
چو خاقان برفت از پس شهریار
عنانش گرفت آن زمان پرده دار.
فردوسی.
بیامد بر سام یل پرده دار
بگفت و بفرمود تا داد بار.
فردوسی.
ز پرده درآمد یکی پرده دار
بنزدیک سالار شدهوشیار.
فردوسی.
که آگه شدی زان سخن شهریار
بدرگاه بر، بود یک پرده دار.
فردوسی.
بشد پرده دار گرامی روان
چنین تا در خانه پهلوان.
فردوسی.
قیصر شرابدارت و چیپال چوبزن
خاقان رکابدارت و فغفور پرده دار.
منوچهری.
پس یک شب در آن روزگار مبارک پس از نماز خفتن پرده داری که اکنون کوتوال قلعۀ بیکاوندست... بیامد. (تاریخ بیهقی). روزی سخت باشکوه بود و حاجبی چند سپاهدار و پرده دار. (تاریخ بیهقی). پرده داری و سپاهداری نزدیک اریارق رفتند. (تاریخ بیهقی) .این مقدار شنیده ام (عبدوس) که یکروز بسرای حسنک شده بود (بوسهل) بروزگار وزارتش پیاده و بدراعه، پرده داری بر وی استخفاف کرده بود و وی را بینداخته. (تاریخ بیهقی). یکشب... پرده داری... بیامد و مرا که عبدالغفارم بخواند و چون وی آمدی بخواندن من، مقرر گشتی که به مهمی مرا خوانده می آید، ساخته برفتم با پرده دار. (تاریخ بیهقی).
فروهشت مر پرده را پرده دار
ببوسید پس نامه را شهریار.
شمسی (یوسف وزلیخا).
پرده دارا تو یکی درشو و احوال ببین
تا چگونه ست بهش هست که دلها درواست.
انوری (دیوان چ نفیسی ص 29).
پردۀ شب درگهت را پرده گشتی
گر اجازت یافتی از پرده دارت.
انوری.
هر که را عون حق حصار شود
عنکبوتیش پرده دار شود.
سنائی.
مرغان بر در بپای عنقا در خلوه جای
فاخته با پرده دار گرم شده در عتاب.
خاقانی.
رحمت میر بار جلال اوست و عزت پرده دار کمال او. (راحهالصدور راوندی).
هزار محنت و خواری تحمل افتد بیش
کمینه ناخوشی پرده دار و حاجب بار.
کمال اسماعیل.
آنجا که عقل و همت و تدبیر و رای نیست
خوش گفت پرده دار که کس در سرای نیست.
سعدی.
هر که را زهد پرده دار شود
محرم وحی کردگار شود.
اوحدی.
مغنی از آن پرده نقشی بیار
بیین تا چه گفت از درون پرده دار.
حافظ.
من که باشم در آن حرم که صبا
پرده دار حریم حرمت اوست.
حافظ.
چو پرده دار به شمشیر میزند همه را
کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند.
حافظ.
، ستار. (دهار). پرده پوش. سرپوش. سرنگاهدار. سرنگهدار. رازدار. امین. مقابل پرده در:
زآنکه آنرا که آرزو طلب است
پرده در روز و پرده دار شب است.
سنائی.
بپای پردگیان را بغرچگان مگذار
که پرده دار نباشد که پرده در نبود.
سوزنی.
دو همجنس دیرینۀ هم قلم
نباید فرستاد یکجا بهم
چه دانی که همدست گردند و یار
یکی دزد گردد دگر پرده دار.
سعدی.
- پرده دار فلک، کنایه از ماه است. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(مَ دُ صُ وَ)
مردم صورت. که از حیث قیافه و صورت و شکل ظاهرآدمی است. که صورتاً شبیه آدمیزاد است:
نبود مردم جز عاقل و بیدانش مرد
نبود مردم هر چند که مردم صور است.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(خَلْ وَ نِ)
درندۀ مردمان. که آدمیزاد را پاره کند و بدرد و بکشد: خر بار بر به که شیر مردم در. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(مَ دُ)
حسن سلو’. خوشرفتاری با خلق. مهربانی و ملایمت کردن با مردمان. مماشات با مردم پاسداری خاطر خلق اﷲ. عمل مردم دار. رجوع به مردم دار شود: آئین شهریاری و کامکاری و نیکوکاری و مردم داری یافته است. (راحهالصدور راوندی).
به که از کف ندهد شیوۀ مردم داری
هر که چون دیده در خانه بازی دارد.
صائب (از آنندراج).
ز دست ما اسیران پاس دلها بر نمی آید
به رنگ سرمه مردم داری از ما بر نمی آید.
شفیع اثر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ دُمْ)
چون مردم. مردم وش. شبیه مردم
لغت نامه دهخدا
(مَ دُ)
آن که دارای صورت و قیافۀ انسان است، آن که دارای صورت و قیافۀ انسان واقعی است. مردمی سیرت. مردم خصال. آدمی سیرت:
همچنین در سرای حکمت و شرع
آدمی سیر باش و مردم سار.
سنائی
لغت نامه دهخدا
تصویری از ماتم دار
تصویر ماتم دار
سوکوار پرسه مند (گویش خراسانی بزرگ) پرسه دار
فرهنگ لغت هوشیار
بخوشی و نیکی رفتار کردن مماشات با خلق خدا پاس خاطر مردم داشتن: ز دست ما اسیران پاس دلها بر نمی آید برنگ سرمه مردم داری از ما بر نمی آید. (شفیع اثر) (ایهام)
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه دارای صورت وقیافه انسان است، آنکه دارای روش انسان واقعی است: همچنین در سرای حکمت و شرع آدمی سیر باش و مردم سار. (سنائی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرده دار
تصویر پرده دار
حاجب، دربان
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه مرقع بتن کند مرقع پوش، آنکه مرقع دوزد. یا مرقع دار ابلیسی. صوفیی که اعمال ناشایست کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مردم آزار
تصویر مردم آزار
موذی که آزار و اذیتش به خلایق رسد
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه از گوشت آدمی تغذیه کند آدم خور: ... و آنجا که در شاهوار است نهنگ مردم خوار است
فرهنگ لغت هوشیار
آدمی زاده انسان جمع مردم زادگان: انوشیروان بعاملی از عمال خویش نبشت که مردم زادگان را و اهل خرد را بمحبت و احسان سیاست کن و سفلگان را بترس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مادر دار
تصویر مادر دار
آنکه دارای مادر است. یاپدر دار، آنکه از مادر خود نگاهداری کند
فرهنگ لغت هوشیار
مانندمرده همچون میت: خمش کن مرده وار ای دل، ازیرا بهستی متهم مازین زبانیم. (دیوان کبیر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرده دار
تصویر پرده دار
دربان، حاجب، کسی که در قدیم در دربار پادشاهان مسئول بار دادن بود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرده دار
تصویر پرده دار
آغاجی
فرهنگ واژه فارسی سره
رئیس، سرپرست، رهبر، خانقاه دار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پر پیچ و خم، پیچ خورده
دیکشنری اردو به فارسی