خوش سلوک. خوش رفتار. که با مردم باحسن سلوک. خوشروئی و ملایمت رفتار کند. که دیگران رانیازارد و نرنجاند. که پاسدار خاطر مردمان باشد: مردم دار و خداوند دوست بودی. (سیاست نامه). نرگس مست نوازش کن مردم دارش خون عاشق به قدح گر بخورد نوشش باد. حافظ
خوش سلوک. خوش رفتار. که با مردم باحسن سلوک. خوشروئی و ملایمت رفتار کند. که دیگران رانیازارد و نرنجاند. که پاسدار خاطر مردمان باشد: مردم دار و خداوند دوست بودی. (سیاست نامه). نرگس مست نوازش کن مردم دارش خون عاشق به قدح گر بخورد نوشش باد. حافظ
کسی که در قدیم در دربار پادشاهان و بزرگان مراقب بار یافتن اشخاص بوده، حاجب، دربان، برای مثال آن را که عقل و همت و تدبیر و رای نیست / خوش گفت پرده دار که کس در سرای نیست (سعدی - ۱۶۵)
کسی که در قدیم در دربار پادشاهان و بزرگان مراقب بار یافتن اشخاص بوده، حاجب، دربان، برای مِثال آن را که عقل و همت و تدبیر و رای نیست / خوش گفت پرده دار که کس در سرای نیست (سعدی - ۱۶۵)
ظالم. جفاکار. (آنندراج). موذی که آزار و اذیتش به خلایق رسد. که به دیگران ضرر و آسیب رساند: مرغزاری است این جهان که در او عامه شوکان مردم آزارند. ناصرخسرو. زن از مرد موذی به بسیار به سگ از مردم مردم آزار به. سعدی. گاوان و خران باربردار به ز آدمیان مردم آزار. سعدی. بخور مردم آزار را خون و مال که از مرغ بد کنده به پر و بال. سعدی
ظالم. جفاکار. (آنندراج). موذی که آزار و اذیتش به خلایق رسد. که به دیگران ضرر و آسیب رساند: مرغزاری است این جهان که در او عامه شوکان مردم آزارند. ناصرخسرو. زن از مرد موذی به بسیار به سگ از مردم مردم آزار به. سعدی. گاوان و خران باربردار به ز آدمیان مردم آزار. سعدی. بخور مردم آزار را خون و مال که از مرغ بد کنده به پر و بال. سعدی
آدم خوار. که گوشت آدمیزاده خورد. مردم خور: با ملک ترک دویست پیل بود کارزاری و سیصد شیر مردم خوار. (ترجمه طبری بلعمی). فوری نام قومی است هم از خرخیز... و با دیگر خرخیزیان نیامیزند و مردم خوارند و بی رحم. (حدود العالم). اندر حدود ختن مردمانند وحشی و مردم خوار. (حدود العالم). چو کوه کوه در او موجهای تندروش چو پیل پیل نهنگان هول مردم خوار. فرخی. اسکندر بخندید و گفت شاه مردم خوار نیست که تو نمی یاری آمدن. (اسکندرنامه، خطی). قومی دیو مردم اندکه مردم خورند و شاه ایشان زنگی ای است مردم خوار و هفتاد هزار زنگی مردم خوار در خیل اویند. (اسکندرنامۀخطی). بادی مخالف برآمد و ما را به ولایت زنگبار افکند پیش جماعتی مردم خوار. (مجمل التواریخ). مردمان همچو گرگ مردم خوار گاه مردم خورند و گه مردار. نظامی. شیرداران دو شیر مردم خوار یله کردند بر نشانۀ کار. نظامی. و آن بیابانیان زنگی سار دیو مردم شدند و مردم خوار. نظامی. آنجاکه در شاهوار است نهنگ مردم خوار است. (گلستان). در برابر چو گوسفند سلیم در قفاهمچو گرگ مردم خوار. سعدی. ، محو و نابودکننده. از میان برندۀ مردم: در این دنیای فریبنده مردم خوار چندانی بمانم که کارنامه این خاندان بزرگ را برانم. (تاریخ بیهقی ص 393)
آدم خوار. که گوشت آدمیزاده خورد. مردم خور: با ملک ترک دویست پیل بود کارزاری و سیصد شیر مردم خوار. (ترجمه طبری بلعمی). فوری نام قومی است هم از خرخیز... و با دیگر خرخیزیان نیامیزند و مردم خوارند و بی رحم. (حدود العالم). اندر حدود ختن مردمانند وحشی و مردم خوار. (حدود العالم). چو کوه کوه در او موجهای تندروش چو پیل پیل نهنگان هول مردم خوار. فرخی. اسکندر بخندید و گفت شاه مردم خوار نیست که تو نمی یاری آمدن. (اسکندرنامه، خطی). قومی دیو مردم اندکه مردم خورند و شاه ایشان زنگی ای است مردم خوار و هفتاد هزار زنگی مردم خوار در خیل اویند. (اسکندرنامۀخطی). بادی مخالف برآمد و ما را به ولایت زنگبار افکند پیش جماعتی مردم خوار. (مجمل التواریخ). مردمان همچو گرگ مردم خوار گاه مردم خورند و گه مردار. نظامی. شیرداران دو شیر مردم خوار یله کردند بر نشانۀ کار. نظامی. و آن بیابانیان زنگی سار دیو مردم شدند و مردم خوار. نظامی. آنجاکه در شاهوار است نهنگ مردم خوار است. (گلستان). در برابر چو گوسفند سلیم در قفاهمچو گرگ مردم خوار. سعدی. ، محو و نابودکننده. از میان برندۀ مردم: در این دنیای فریبنده مردم خوار چندانی بمانم که کارنامه این خاندان بزرگ را برانم. (تاریخ بیهقی ص 393)
طبلۀ مرهم. (آنندراج). ظرفی که در آن مرهم را ضبط می کنند. (ناظم الاطباء). ظرفی سفالین یا چوبین و غیره که مرهم در آن نهادندی: پرنگردد زخمت از مرهم مسیح گر شود افلاک مرهم دان او. مسیح کاشی (از آنندراج). سینه ریشانیم دارد این دهن درمان ما ای نمکدان لب لعل تو مرهم دان ما. محمدقلی سلیم (از آنندراج)
طبلۀ مرهم. (آنندراج). ظرفی که در آن مرهم را ضبط می کنند. (ناظم الاطباء). ظرفی سفالین یا چوبین و غیره که مرهم در آن نهادندی: پرنگردد زخمت از مرهم مسیح گر شود افلاک مرهم دان او. مسیح کاشی (از آنندراج). سینه ریشانیم دارد این دهن درمان ما ای نمکدان لب لعل تو مرهم دان ما. محمدقلی سلیم (از آنندراج)
حاجب. (دهار). سادن. خرم باش. دربان. (غیاث اللغات) : چنین گفت با پرده داران اوی پرستنده و پایکاران اوی. فردوسی. چو خاقان برفت از پس شهریار عنانش گرفت آن زمان پرده دار. فردوسی. بیامد بر سام یل پرده دار بگفت و بفرمود تا داد بار. فردوسی. ز پرده درآمد یکی پرده دار بنزدیک سالار شدهوشیار. فردوسی. که آگه شدی زان سخن شهریار بدرگاه بر، بود یک پرده دار. فردوسی. بشد پرده دار گرامی روان چنین تا در خانه پهلوان. فردوسی. قیصر شرابدارت و چیپال چوبزن خاقان رکابدارت و فغفور پرده دار. منوچهری. پس یک شب در آن روزگار مبارک پس از نماز خفتن پرده داری که اکنون کوتوال قلعۀ بیکاوندست... بیامد. (تاریخ بیهقی). روزی سخت باشکوه بود و حاجبی چند سپاهدار و پرده دار. (تاریخ بیهقی). پرده داری و سپاهداری نزدیک اریارق رفتند. (تاریخ بیهقی) .این مقدار شنیده ام (عبدوس) که یکروز بسرای حسنک شده بود (بوسهل) بروزگار وزارتش پیاده و بدراعه، پرده داری بر وی استخفاف کرده بود و وی را بینداخته. (تاریخ بیهقی). یکشب... پرده داری... بیامد و مرا که عبدالغفارم بخواند و چون وی آمدی بخواندن من، مقرر گشتی که به مهمی مرا خوانده می آید، ساخته برفتم با پرده دار. (تاریخ بیهقی). فروهشت مر پرده را پرده دار ببوسید پس نامه را شهریار. شمسی (یوسف وزلیخا). پرده دارا تو یکی درشو و احوال ببین تا چگونه ست بهش هست که دلها درواست. انوری (دیوان چ نفیسی ص 29). پردۀ شب درگهت را پرده گشتی گر اجازت یافتی از پرده دارت. انوری. هر که را عون حق حصار شود عنکبوتیش پرده دار شود. سنائی. مرغان بر در بپای عنقا در خلوه جای فاخته با پرده دار گرم شده در عتاب. خاقانی. رحمت میر بار جلال اوست و عزت پرده دار کمال او. (راحهالصدور راوندی). هزار محنت و خواری تحمل افتد بیش کمینه ناخوشی پرده دار و حاجب بار. کمال اسماعیل. آنجا که عقل و همت و تدبیر و رای نیست خوش گفت پرده دار که کس در سرای نیست. سعدی. هر که را زهد پرده دار شود محرم وحی کردگار شود. اوحدی. مغنی از آن پرده نقشی بیار بیین تا چه گفت از درون پرده دار. حافظ. من که باشم در آن حرم که صبا پرده دار حریم حرمت اوست. حافظ. چو پرده دار به شمشیر میزند همه را کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند. حافظ. ، ستار. (دهار). پرده پوش. سرپوش. سرنگاهدار. سرنگهدار. رازدار. امین. مقابل پرده در: زآنکه آنرا که آرزو طلب است پرده در روز و پرده دار شب است. سنائی. بپای پردگیان را بغرچگان مگذار که پرده دار نباشد که پرده در نبود. سوزنی. دو همجنس دیرینۀ هم قلم نباید فرستاد یکجا بهم چه دانی که همدست گردند و یار یکی دزد گردد دگر پرده دار. سعدی. - پرده دار فلک، کنایه از ماه است. (برهان)
حاجب. (دهار). سادِن. خرم باش. دربان. (غیاث اللغات) : چنین گفت با پرده داران اوی پرستنده و پایکاران اوی. فردوسی. چو خاقان برفت از پس شهریار عنانش گرفت آن زمان پرده دار. فردوسی. بیامد بر سام یل پرده دار بگفت و بفرمود تا داد بار. فردوسی. ز پرده درآمد یکی پرده دار بنزدیک سالار شدهوشیار. فردوسی. که آگه شدی زان سخن شهریار بدرگاه بر، بود یک پرده دار. فردوسی. بشد پرده دار گرامی روان چنین تا در خانه پهلوان. فردوسی. قیصر شرابدارت و چیپال چوبزن خاقان رکابدارت و فغفور پرده دار. منوچهری. پس یک شب در آن روزگار مبارک پس از نماز خفتن پرده داری که اکنون کوتوال قلعۀ بیکاوندست... بیامد. (تاریخ بیهقی). روزی سخت باشکوه بود و حاجبی چند سپاهدار و پرده دار. (تاریخ بیهقی). پرده داری و سپاهداری نزدیک اریارق رفتند. (تاریخ بیهقی) .این مقدار شنیده ام (عبدوس) که یکروز بسرای حسنک شده بود (بوسهل) بروزگار وزارتش پیاده و بدراعه، پرده داری بر وی استخفاف کرده بود و وی را بینداخته. (تاریخ بیهقی). یکشب... پرده داری... بیامد و مرا که عبدالغفارم بخواند و چون وی آمدی بخواندن من، مقرر گشتی که به مهمی مرا خوانده می آید، ساخته برفتم با پرده دار. (تاریخ بیهقی). فروهشت مر پرده را پرده دار ببوسید پس نامه را شهریار. شمسی (یوسف وزلیخا). پرده دارا تو یکی درشو و احوال ببین تا چگونه ست بهش هست که دلها درواست. انوری (دیوان چ نفیسی ص 29). پردۀ شب درگهت را پرده گشتی گر اجازت یافتی از پرده دارت. انوری. هر که را عون حق حصار شود عنکبوتیش پرده دار شود. سنائی. مرغان بر در بپای عنقا در خلوه جای فاخته با پرده دار گرم شده در عتاب. خاقانی. رحمت میر بار جلال اوست و عزت پرده دار کمال او. (راحهالصدور راوندی). هزار محنت و خواری تحمل افتد بیش کمینه ناخوشی پرده دار و حاجب بار. کمال اسماعیل. آنجا که عقل و همت و تدبیر و رای نیست خوش گفت پرده دار که کس در سرای نیست. سعدی. هر که را زهد پرده دار شود محرم وحی کردگار شود. اوحدی. مغنی از آن پرده نقشی بیار بیین تا چه گفت از درون پرده دار. حافظ. من که باشم در آن حرم که صبا پرده دار حریم حرمت اوست. حافظ. چو پرده دار به شمشیر میزند همه را کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند. حافظ. ، ستار. (دهار). پرده پوش. سِرپوش. سِرنگاهدار. سِرنگهدار. رازدار. امین. مقابل پرده در: زآنکه آنرا که آرزو طلب است پرده در روز و پرده دار شب است. سنائی. بپای پردگیان را بغرچگان مگذار که پرده دار نباشد که پرده در نبود. سوزنی. دو همجنس دیرینۀ هم قلم نباید فرستاد یکجا بهم چه دانی که همدست گردند و یار یکی دزد گردد دگر پرده دار. سعدی. - پرده دار فلک، کنایه از ماه است. (برهان)
مردم صورت. که از حیث قیافه و صورت و شکل ظاهرآدمی است. که صورتاً شبیه آدمیزاد است: نبود مردم جز عاقل و بیدانش مرد نبود مردم هر چند که مردم صور است. ناصرخسرو
مردم صورت. که از حیث قیافه و صورت و شکل ظاهرآدمی است. که صورتاً شبیه آدمیزاد است: نبود مردم جز عاقل و بیدانش مرد نبود مردم هر چند که مردم صور است. ناصرخسرو
حسن سلو’. خوشرفتاری با خلق. مهربانی و ملایمت کردن با مردمان. مماشات با مردم پاسداری خاطر خلق اﷲ. عمل مردم دار. رجوع به مردم دار شود: آئین شهریاری و کامکاری و نیکوکاری و مردم داری یافته است. (راحهالصدور راوندی). به که از کف ندهد شیوۀ مردم داری هر که چون دیده در خانه بازی دارد. صائب (از آنندراج). ز دست ما اسیران پاس دلها بر نمی آید به رنگ سرمه مردم داری از ما بر نمی آید. شفیع اثر (از آنندراج)
حسن سلو’. خوشرفتاری با خلق. مهربانی و ملایمت کردن با مردمان. مماشات با مردم پاسداری خاطر خلق اﷲ. عمل مردم دار. رجوع به مردم دار شود: آئین شهریاری و کامکاری و نیکوکاری و مردم داری یافته است. (راحهالصدور راوندی). به که از کف ندهد شیوۀ مردم داری هر که چون دیده در خانه بازی دارد. صائب (از آنندراج). ز دست ما اسیران پاس دلها بر نمی آید به رنگ سرمه مردم داری از ما بر نمی آید. شفیع اثر (از آنندراج)
آن که دارای صورت و قیافۀ انسان است، آن که دارای صورت و قیافۀ انسان واقعی است. مردمی سیرت. مردم خصال. آدمی سیرت: همچنین در سرای حکمت و شرع آدمی سیر باش و مردم سار. سنائی
آن که دارای صورت و قیافۀ انسان است، آن که دارای صورت و قیافۀ انسان واقعی است. مردمی سیرت. مردم خصال. آدمی سیرت: همچنین در سرای حکمت و شرع آدمی سیر باش و مردم سار. سنائی
بخوشی و نیکی رفتار کردن مماشات با خلق خدا پاس خاطر مردم داشتن: ز دست ما اسیران پاس دلها بر نمی آید برنگ سرمه مردم داری از ما بر نمی آید. (شفیع اثر) (ایهام)
بخوشی و نیکی رفتار کردن مماشات با خلق خدا پاس خاطر مردم داشتن: ز دست ما اسیران پاس دلها بر نمی آید برنگ سرمه مردم داری از ما بر نمی آید. (شفیع اثر) (ایهام)